بستن بار، به هم بستن و پیچیدن چیزی برای حمل کردن به وسیلۀ چهارپا یا گاری یا اتومبیل و امثال آن ها کنایه از سفر کردن، آماده برای سفر شدن، برای مثال گو میخ مزن که خیمه می باید کند / گو رخت منه که بار می باید بست (سعدی۲ - ۷۱۶)
بستن بار، به هم بستن و پیچیدن چیزی برای حمل کردن به وسیلۀ چهارپا یا گاری یا اتومبیل و امثال آن ها کنایه از سفر کردن، آماده برای سفر شدن، برای مِثال گو میخ مزن که خیمه می باید کند / گو رخت منه که بار می باید بست (سعدی۲ - ۷۱۶)
عمل کردن، به کار بردن، برای مثال دانشت هست کار بستن کو / خنجرت هست صف شکستن کو؟ (سنائی - ۹۸)، ز صاحب غرض تا سخن نشنوی / که گر کار بندی پشیمان شوی (سعدی۱ - ۵۰)
عمل کردن، به کار بردن، برای مِثال دانشت هست کار بستن کو / خنجرت هست صف شکستن کو؟ (سنائی - ۹۸)، ز صاحب غرض تا سخن نشنوی / که گر کار بندی پشیمان شوی (سعدی۱ - ۵۰)
جویای طریق شدن. در صددپیدا کردن راه برآمدن. جستجو کردن راه: بدست چپ و پای کردی شناه بدیگر ز دشمن همی جست راه. فردوسی. سپه کرد و نزدیک او راه جست همی تخت و دیهیم کی شاه جست. فردوسی. بخندید رستم ز گفتار اوی بدو گفت اگر با منی راه جوی. فردوسی. چودانست خاقان که پیوند شاه ندارد به پیوند او جست راه. فردوسی. شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جوی گرهمی خواهی که جان و دل بدین مرهون کنی. ناصرخسرو. چون راه نجویی سوی آن بار خدایی کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش. ناصرخسرو. بوصفش نداندزبان راه جست چو او را نبینی ندانی درست. (از یوسف و زلیخا). - امثال: راه جستن ز تو، هدایت ازو. ، بمجاز، استمداد کردن. خواستار دیدار شدن: همی راه جوید بدین پیشگاه چه فرمان دهد نامور پادشاه. فردوسی. شتروار بار است با او هزار همی راه جوید بر شهریار. فردوسی. که جوید به نیکی ز بدخواه راه بدیوار ویران که گیرد پناه ؟ اسدی. بدو گفت روهمچنین راه جوی ز من هر چه دیدی به شاهت بگوی. اسدی. - راه بازجستن، یافتن راه. بازیافتن راه. پیدا کردن راه. ، از طریقت و روش کسی پیروی کردن. حقیقت جستن: بگفتار دانندگان راه جوی بگیتی بپوی و بهر کس بگوی. فردوسی. بگفتار پیغمبرت راه جوی دل از تیرگیها بدین آب شوی. فردوسی. ، چاره جویی کردن. مآل اندیشی کردن: چو بشنید ازیشان گرانمایه شاه سرانجام آنرا همی جست راه. فردوسی. به پیشم چه آید چه گویی نخست که باید ز پیکار او راه جست. فردوسی
جویای طریق شدن. در صددپیدا کردن راه برآمدن. جستجو کردن راه: بدست چپ و پای کردی شناه بدیگر ز دشمن همی جست راه. فردوسی. سپه کرد و نزدیک او راه جست همی تخت و دیهیم کی شاه جست. فردوسی. بخندید رستم ز گفتار اوی بدو گفت اگر با منی راه جوی. فردوسی. چودانست خاقان که پیوند شاه ندارد به پیوند او جست راه. فردوسی. شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جوی گرهمی خواهی که جان و دل بدین مرهون کنی. ناصرخسرو. چون راه نجویی سوی آن بار خدایی کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش. ناصرخسرو. بوصفش نداندزبان راه جست چو او را نبینی ندانی درست. (از یوسف و زلیخا). - امثال: راه جستن ز تو، هدایت ازو. ، بمجاز، استمداد کردن. خواستار دیدار شدن: همی راه جوید بدین پیشگاه چه فرمان دهد نامور پادشاه. فردوسی. شتروار بار است با او هزار همی راه جوید بر شهریار. فردوسی. که جوید به نیکی ز بدخواه راه بدیوار ویران که گیرد پناه ؟ اسدی. بدو گفت روهمچنین راه جوی ز من هر چه دیدی به شاهت بگوی. اسدی. - راه بازجستن، یافتن راه. بازیافتن راه. پیدا کردن راه. ، از طریقت و روش کسی پیروی کردن. حقیقت جستن: بگفتار دانندگان راه جوی بگیتی بپوی و بهر کس بگوی. فردوسی. بگفتار پیغمبرت راه جوی دل از تیرگیها بدین آب شوی. فردوسی. ، چاره جویی کردن. مآل اندیشی کردن: چو بشنید ازیشان گرانمایه شاه سرانجام آنرا همی جست راه. فردوسی. به پیشم چه آید چه گویی نخست که باید ز پیکار او راه جست. فردوسی
استصواب. استشارت. نظر خواستن. مشورت خواستن. طلب اظهار نظر: چو دارا در آن داوری رای جست دل رایزن بود در رای سست. نظامی. ، اظهار نظر کردن. اظهار عقیده کردن. بیان نظریه و عقیده کردن: خلاف رای سلطان رای جستن بخون خویش باشد دست شستن. سعدی
استصواب. استشارت. نظر خواستن. مشورت خواستن. طلب اظهار نظر: چو دارا در آن داوری رای جست دل رایزن بود در رای سست. نظامی. ، اظهار نظر کردن. اظهار عقیده کردن. بیان نظریه و عقیده کردن: خلاف رای سلطان رای جستن بخون خویش باشد دست شستن. سعدی
طلب عدالت کردن. عدل خواستن: میجویم داد نیست ممکن کاین نادره در جهان ببینم. خاقانی. تا داد همی جوئی رنجورتری مانا گرخود شوی آسوده ار داد نخواهی شد. خاقانی
طلب عدالت کردن. عدل خواستن: میجویم داد نیست ممکن کاین نادره در جهان ببینم. خاقانی. تا داد همی جوئی رنجورتری مانا گرخود شوی آسوده ار داد نخواهی شد. خاقانی
تدبیر کردن. تفکر و تأمل در انجام کاری یا اصلاح امری نمودن: نشستند دانش پژوهان بهم یکی چاره جستند بر بیش و کم. فردوسی. به اندیشۀ پاک دل را بشست فراوان ز هر گونه ای چاره جست. فردوسی. یکی چارۀ راه دیدار جوی چه باشی تو بر باره ومن به کوی. فردوسی. او... خلاص خود را چاره میجست. (کلیله و دمنه) ، علاج کردن. درصدد علاج برآمدن. درمان کردن. علاج و درمان خواستن: بدین چاره جستن ترا خواستم چو دیر آمدی تندی آراستم. فردوسی همی چاره جستند از آن اژدها که تا چین بیابد ز سختی رها. فردوسی. بسی چاره جست و ندید اندر آن همی بود پیچان و لرزان برآن. فردوسی. دو مار سیاه از دوکتفش برست غمی گشت و از هر سویی چاره جست. فردوسی. ، حیله کردن. فسون کردن. بفریب و نیرنگ توسل جستن. خدعه نمودن: یکی چاره جست اندر آن کار زشت ز کینه بنوی درختی بکشت. فردوسی. برآنگونه با او همی چاره جست نهانیش بد بود و رایش درست. فردوسی. تو بودی بر این پادشاهی فروغ همی چاره جستی و گفتی دروغ. فردوسی. نه مردی بود چاره جستن بجنگ نرفتی بسان دلاور نهنگ. فردوسی. بسی خیمها کرده بود او درست مر این خیمهای مرا چاره جست. عنصری. زن مهربان چاره ای جست زود که از چاره جستنش چاره نبود. شمسی (یوسف و زلیخا). ، دوری گزیدن. جدایی خواستن: همی خواندش شاه و او چاره جست همی داشت آن نامۀ شاه سست. فردوسی
تدبیر کردن. تفکر و تأمل در انجام کاری یا اصلاح امری نمودن: نشستند دانش پژوهان بهم یکی چاره جستند بر بیش و کم. فردوسی. به اندیشۀ پاک دل را بشست فراوان ز هر گونه ای چاره جست. فردوسی. یکی چارۀ راه دیدار جوی چه باشی تو بر باره ومن به کوی. فردوسی. او... خلاص خود را چاره میجست. (کلیله و دمنه) ، علاج کردن. درصدد علاج برآمدن. درمان کردن. علاج و درمان خواستن: بدین چاره جستن ترا خواستم چو دیر آمدی تندی آراستم. فردوسی همی چاره جستند از آن اژدها که تا چین بیابد ز سختی رها. فردوسی. بسی چاره جست و ندید اندر آن همی بود پیچان و لرزان برآن. فردوسی. دو مار سیاه از دوکتفش برست غمی گشت و از هر سویی چاره جست. فردوسی. ، حیله کردن. فسون کردن. بفریب و نیرنگ توسل جستن. خدعه نمودن: یکی چاره جست اندر آن کار زشت ز کینه بنوی درختی بکشت. فردوسی. برآنگونه با او همی چاره جست نهانیش بد بود و رایش درست. فردوسی. تو بودی بر این پادشاهی فروغ همی چاره جستی و گفتی دروغ. فردوسی. نه مردی بود چاره جستن بجنگ نرفتی بسان دلاور نهنگ. فردوسی. بسی خیمها کرده بود او درست مر این خیمهای مرا چاره جست. عنصری. زن مهربان چاره ای جست زود که از چاره جستنش چاره نبود. شمسی (یوسف و زلیخا). ، دوری گزیدن. جدایی خواستن: همی خواندش شاه و او چاره جست همی داشت آن نامۀ شاه سست. فردوسی
پایان یافتن بار. تمام شدن آن. برهم خوردن آن. شکسته شدن آن. خاتمه یافتن آن. رجوع به ’بار’ شود: دیگر روز چون بار بگسست خواجه بدیوان خویش رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330). امیر مسعود چون بار بگسست خلوت کرد. (ایضاً ص 372). دیگرروز چون بار بگسست خالی کرد با خواجه و آن نامه ها بخواست. پیش بردم و بخواجه داد. (ایضاً ص 325). و رجوع به بارشکسته شود
پایان یافتن بار. تمام شدن آن. برهم خوردن آن. شکسته شدن آن. خاتمه یافتن آن. رجوع به ’بار’ شود: دیگر روز چون بار بگسست خواجه بدیوان خویش رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330). امیر مسعود چون بار بگسست خلوت کرد. (ایضاً ص 372). دیگرروز چون بار بگسست خالی کرد با خواجه و آن نامه ها بخواست. پیش بردم و بخواجه داد. (ایضاً ص 325). و رجوع به بارشکسته شود
اعمال. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). استعمال. (زوزنی). ایجاف. (ترجمان القرآن). بعمل آوردن. (آنندراج). بجای آوردن. اجرا کردن. عمل کردن فرمانی را: توانی بر او کار بستن فریب که نادان همه راست بیند وریب. ابوشکور. چون فیروزبن یزدجرد بپادشاهی بنشست و ملک روم بر وی مسلم شد سیرت نیک کار بست و داد کرد و بیست و هفت سال اندر ملک بود. (ترجمه طبری بلعمی). پس بفرمای تا هر سلاحی را جداگانه کاربندد (سپاهی) تا بدانی که از کار بستن هر سلاحی چه داند پس آن مقدار که دانش او بینی و مردی، او را روزی بنویس. (ترجمه طبری بلعمی). آنکه گردون را بدیوان برنهاد و کار بست و آن کجا بودش خجسته مهر آهرمن گراه. دقیقی. خنجر بیست منی گرزۀ پنجاه منی کس چنو کار نبسته است بجز رستم زر. فرخی. احمد ترا به جای پدر است مثالهای وی را کار بند. (تاریخ بیهقی ص 361). ای خرد پیشه حذر دار از جهان گر بهوشی پند حجت کاربند. ناصرخسرو. در صبر کار بند تو چون مردان هم چشم و گوش را و هم اعضا را. ناصرخسرو. تا کار بندی این همه آلت را در مکر و غدر و حیله و طراری. ناصرخسرو. کسی که خنجر پولاد کار خواهد بست دلش چو آهن و پولاد باید اندر بر. مسعودسعد. نه هر که باشد چیره براندن خامه دلیر باشد بر کار بستن خنجر. مسعودسعد. و داناآن مر قلم را آلتی نهاده اند به دیدار حقیر و به یافتن آسان ولیکن نبشته اش با مرتبت، و کار بستن دشوار. (نوروزنامه). تیر و کمان سلاحی بایسته است و مر آن را کار بستن ادبی نیکوست. (نوروزنامه). صواب در آن دیدیم که سنت عمر بن خطاب را کار بندیم و خلافت بشوری افکنیم. (مجمل التواریخ و القصص). دانشت هست کار بستن کو؟ خنجرت هست صف شکستن کو؟ سنائی. و حسب شریف پادشاه آن لایقتر که از عهدۀ میعاد بیرون آید و حسن عهد کار بندد. (سندبادنامه ص 320). گفتن ز من از تو کار بستن بیکار نمیتوان نشستن. نظامی. شه آسایش خواب را کار بست دو لختی در آن چار دیوار بست. نظامی (از آنندراج). همان رسم دیرینه را کاربند مکن سر کشی تا نیابی گزند. نظامی. بیاموزم ترا گر کار بندی که بی گریه زمانی خوش بخندی. نظامی. باید که ختنه کنی خویشتن را و شرع کار بندی. (فارسنامۀ ابن البلخی). ووصیت هاء او را که در آن عهود است کار بست... و آنچ او را اختیار آمد از آن بر میگزید و کار می بست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 88). و شرع کار بندی و بنی اسرائیل را نیکوداری. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 54). چون شنیدی کاندرین جوی آب هست کور را تقلید باید کار بست. مولوی. ای که مشتاق منزلی مشتاب پند من کار بند و صبر آموز. سعدی. مرا هوشی نماند از عشق و گوشی که قول هوشمندان کاربندم. سعدی (طیبات). هر علم را که کار نبندی چه فایده چشم از برای آن بود آخر که بنگری. سعدی. زصاحب غرض تا سخن نشنوی که گر کار بندی پشیمان شوی. سعدی (بوستان). چه حاجت درین باب گفتن بسی که حرفی بس ار کار بندد کسی. سعدی (بوستان). چنان حکمت و معرفت کار بست که از امر و نهیش درونی نخست. سعدی (بوستان). قول حکما را کار بستم که گفته اند: از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم. (گلستان سعدی). و گناه از من است که قول حکما را کار نبسته ام. (گلستان سعدی). ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند، پس قول حکما را کار بستم. (گلستان سعدی)
اِعمال. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). استعمال. (زوزنی). ایجاف. (ترجمان القرآن). بعمل آوردن. (آنندراج). بجای آوردن. اجرا کردن. عمل کردن فرمانی را: توانی بر او کار بستن فریب که نادان همه راست بیند وریب. ابوشکور. چون فیروزبن یزدجرد بپادشاهی بنشست و ملک روم بر وی مسلم شد سیرت نیک کار بست و داد کرد و بیست و هفت سال اندر ملک بود. (ترجمه طبری بلعمی). پس بفرمای تا هر سلاحی را جداگانه کاربندد (سپاهی) تا بدانی که از کار بستن هر سلاحی چه داند پس آن مقدار که دانش او بینی و مردی، او را روزی بنویس. (ترجمه طبری بلعمی). آنکه گردون را بدیوان برنهاد و کار بست و آن کجا بودش خجسته مهر آهرمن گراه. دقیقی. خنجر بیست منی گرزۀ پنجاه منی کس چنو کار نبسته است بجز رستم زر. فرخی. احمد ترا به جای پدر است مثالهای وی را کار بند. (تاریخ بیهقی ص 361). ای خرد پیشه حذر دار از جهان گر بهوشی پند حجت کاربند. ناصرخسرو. در صبر کار بند تو چون مردان هم چشم و گوش را و هم اعضا را. ناصرخسرو. تا کار بندی این همه آلت را در مکر و غدر و حیله و طراری. ناصرخسرو. کسی که خنجر پولاد کار خواهد بست دلش چو آهن و پولاد باید اندر بر. مسعودسعد. نه هر که باشد چیره براندن خامه دلیر باشد بر کار بستن خنجر. مسعودسعد. و داناآن مر قلم را آلتی نهاده اند به دیدار حقیر و به یافتن آسان ولیکن نبشته اش با مرتبت، و کار بستن دشوار. (نوروزنامه). تیر و کمان سلاحی بایسته است و مر آن را کار بستن ادبی نیکوست. (نوروزنامه). صواب در آن دیدیم که سنت عمر بن خطاب را کار بندیم و خلافت بشوری افکنیم. (مجمل التواریخ و القصص). دانشت هست کار بستن کو؟ خنجرت هست صف شکستن کو؟ سنائی. و حسب شریف پادشاه آن لایقتر که از عهدۀ میعاد بیرون آید و حسن عهد کار بندد. (سندبادنامه ص 320). گفتن ز من از تو کار بستن بیکار نمیتوان نشستن. نظامی. شه آسایش خواب را کار بست دو لختی در آن چار دیوار بست. نظامی (از آنندراج). همان رسم دیرینه را کاربند مکن سر کشی تا نیابی گزند. نظامی. بیاموزم ترا گر کار بندی که بی گریه زمانی خوش بخندی. نظامی. باید که ختنه کنی خویشتن را و شرع کار بندی. (فارسنامۀ ابن البلخی). ووصیت هاء او را که در آن عهود است کار بست... و آنچ او را اختیار آمد از آن بر میگزید و کار می بست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 88). و شرع کار بندی و بنی اسرائیل را نیکوداری. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 54). چون شنیدی کاندرین جوی آب هست کور را تقلید باید کار بست. مولوی. ای که مشتاق منزلی مشتاب پند من کار بند و صبر آموز. سعدی. مرا هوشی نماند از عشق و گوشی که قول هوشمندان کاربندم. سعدی (طیبات). هر علم را که کار نبندی چه فایده چشم از برای آن بود آخر که بنگری. سعدی. زصاحب غرض تا سخن نشنوی که گر کار بندی پشیمان شوی. سعدی (بوستان). چه حاجت درین باب گفتن بسی که حرفی بس ار کار بندد کسی. سعدی (بوستان). چنان حکمت و معرفت کار بست که از امر و نهیش درونی نخست. سعدی (بوستان). قول حکما را کار بستم که گفته اند: از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم. (گلستان سعدی). و گناه از من است که قول حکما را کار نبسته ام. (گلستان سعدی). ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند، پس قول حکما را کار بستم. (گلستان سعدی)
بار بربستن. بار را برای حمل بستن. ترتیب دادن بار برای بردن. پیوسته و استوار کردن بار بر مال. بار درست کردن. بار کردن: وگرنه همه کاروان بار بست ستانم، کنمتان بیکباره پست. اسدی (گرشاسب نامه). صد رزمۀ فضل بار بسته یک مشتریم نه پیش دکان. خاقانی. کاروان میرود و بار سفر می بندند تا دگربار که بیند که بما پیوندند؟ سعدی (خواتیم). ، صفت سرمایه ای است که سود میدهد: سرمایۀ من دربانک بارآور است و پنج درصد سود میدهد، حامله. باردار: گهرت بد بد با سوی گهر گشتی همچنان مادر خود بارآور گشتی. منوچهری
بار بربستن. بار را برای حمل بستن. ترتیب دادن بار برای بردن. پیوسته و استوار کردن بار بر مال. بار درست کردن. بار کردن: وگرنه همه کاروان بار بست ستانم، کنمْتان بیکباره پست. اسدی (گرشاسب نامه). صد رزمۀ فضل بار بسته یک مشتریم نه پیش دکان. خاقانی. کاروان میرود و بار سفر می بندند تا دگربار که بیند که بما پیوندند؟ سعدی (خواتیم). ، صفت سرمایه ای است که سود میدهد: سرمایۀ من دربانک بارآور است و پنج درصد سود میدهد، حامله. باردار: گهرت بد بد با سوی گهر گشتی همچنان مادر خود بارآور گشتی. منوچهری